امیدوارم ازین داستان لذت ببرید
پشت درهاي شب
::::::::::::::::::::::::::::::::::
ساعت 3:00 صبح …در اتاق طنين تيك و تاك ساعت نقش بسته بود
از پنجره تيرك برقي نور سفيد خود را در ميان شب پخش ميكرد
كلاغي بدون اينكه صدايي از خود بروز بدهد بالاي تيرك برق نشته و برفهاي
كوچكي كه رو بالش بود رو تكان ميداد….
دانه هاي سپيد برف با آرامش و تمعنينه خاصي بر سر شهر فرود مي آمدند
و نور سپيد لامپ از تيرك برق و با عبور از پنجره سايه هايي را در اتاق مي افكند.
كودكي آرام در تخت خود آرميده و عروسكش رو در اغوش گرفته بود
سايه ها در هم مي دويدند و اشكال وحشت انگيزي ايجاد ميكردند…
قلب كودك از شدت ترس شروع به كوبيدن كرد.با اينكه بيدار بود اما جرعت اينكه
چشمانش رو باز كنه نداشت….عروسك رو محكم به بدنش چسبانده بود
آْرام پلكهايش رو باز كرد….كورمال كورمال سايه هيولاشكلي كه رو ديوار
نقش بسته بود را نظاره كرد…آب دهانش را قورت داد دوباره چشمانش رو بست
صداي گرومپ گرومپ قدمهايي از داخل ديوار بگوش رسيد…
بار ديگر به پيكر بيجان عروسك چنگ انداخت..
صدايي شبح مانند از دور دست صدايش كرد: سارااااااااااااا
داستان کامل در ادامه مطلب